غزلی زیبا از علامه طباطبایی

مهرخوبان دل ودین ازهمه بی پروابرد...

 

 مهرخوبان دل و دین از همه بی پَـــروا برد

رُخ شَــطرنج نبُرد آنــچه رخ زیبـــا برد

 

تو مپندار که مجنون سر خود مجنون گشت

از سَمَک تا به سُهایش کشش لیلی برد

 

من به سرچشمه خورشید نه خود بردم راه

ذرٌه یی بودم و مِهــــر تو مــرا بالا برد

 

من خَس بی سر و پایم که به سیل افتادم

او که می رفت مرا هـــم به دل دریا برد

 

جام صَهبا ز کجا بود مگر دست که بود

که درین بزم بگردید و دل شیـــدا برد؟

 

خَمِ ابروی تو بود و کف مینوی تو بود

که به یک جلوه زمن نام و نشان یکجا برد

 

خودت آموختِیَم مِهر و خودتِ سوختِیَم

با برافروختــه رویی که قــرار از ما بــرد

 

همه یاران به سر راه تو بودیم ولی

خـــم ابروت مــرا دید و زمن یغمـا برد

 

همه دل باخته بودیم وهراسان که غمت

همه را پشت سـر انداخت مرا تنـها برد

 

نظرات 1 + ارسال نظر
مهدی نوری جمعه 6 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 10:25 ب.ظ

ای جانم به فدای قبر نازنین علامه.این بزرگ مهجور
هنوزهم به بزرگی روحش پی نبرده اند
اشعارش هم مانند خودش سرا پا عشقند

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد